lovely girl
|
دختری زیبا بود اسیر پدری عیاش که درآمدش فروش شبانه دخترش بود!
دخترک روزی گریزان از منزل نزد حاکم شهر پناه گرفت و قصه خود بازگو کرد.حاکم دختر را نزد زاهد شهر امانت سپرد که درامان باشد اما جناب زاهد همان شب اول دختر را ..... .:(
نیمه شب دختر نیمه برهنه به جنگل گریخت و چهار پسر مست او را اطراف کلبه ی خود یافتند و پرسیدند : با این وضع ، این زمان ، در این سرما اینجا چه میکنی؟!؟!؟
دختر از ترس حیوانات بیشه و جانش گفت که آری پدرم آن بود و زاهد از خیر حاکم چنان ، بی پناه ماندم .
پسرها با کمی مکث و دیدن دختر نیمه برهنه او را گفتند : تو برو در منزل ما بخواب ما نیز میاییم.
دختر ترسان از اینکه با این چهار پسر مست تا صبح چگونه بگذراند در کلبه خوابش برد.
صبح که بیدار شد دید بر زیرو برش چهار پوستین برای حفظ سرما هست و پسرها بیرون کلبه از سرما مرده اند!!!:(
برگشت و در دروازه شهر داد زد :
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم ، خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد.
وسط کعبه دو میخوانه بنا خواهم کرد تا نگویند مستان ز خدا دورند.
نظرات شما عزیزان: